باشد آن روزی که بینم غمگسار خویش را


شادمان یابم دل امیدوار خویش را

شد دو چشمم ز انتظارش چار در راه امید


چار جانب وقف کردم هر چهار خویش را

شاید ار بر خاک خسپم همچو گل پر خون کنار


کز چنان سروی تهی کردم کنار خویش را

خاک می بیزم به دامان، چون کنم گم کرده ام


در میان خاک در آبدار خویش را

مست گشتی چون ترا پیمانه پر داده ست دوست


خیز و بستان ساغر و بشکن خمار خویش را

می نپرسد، گر غباری دارد آن خاکی ز من


تا به آب دیده بنشانم غبار خویش را

دل که از جعد تو بدخو شد نمی گیرد قرار


ساعتی بفرست جعد همچو مار خویش را